نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





دانلود آهنگ جدید منصور و جمشید Naz Maka ناز نكن 8824 5

دانلود آهنگ جدید جمشید و منصور ناز مكا Naz Maka = ناز نكن

 

شعر معني فارسي Naz Maka ++== ناز نكن

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 18:51 | |







سیاه و سفید(خنده دار)

دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.
بعد غوله می یاد بیرون و به آفریقایی میگه یه آرزو کن.آفریقایی میگه: منو سفید کن.
تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟
سومی گفت: همینجوری.
بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی می خوای؟
آفریقایی گفت: منم سفید کن .
دوباره سومی میزنه زیر خنده .
آفریقایی گفت برای چی میخندی؟
سومی باز گفت: همینجوری.
نوبت سومی میشه. غوله ازش می پرسه: تو چی می خوای .
سومی میگه: این دوتا رو سیاه کن.

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:9 | |







چرا میگویند بچه ننه؟

چرا میگن بچه ننه !؟ نمیگن بچه بابا !؟

مامان

- بعله ؟

 

- من می خوام به دنیا بیام …

 

- باشه .



- مامان

- بعله ؟

 

- من شیر می خوام

 

- باشه



- مامان

- بعله ؟

 

- من جیش دارم

 

- خب



- مامان

- بعله ؟

 

- من سوپ خرچنگ می خوام

 

- چشم



- مامان

- بعله ؟

 

- من ازون لباس خلبانیا می خوام

 

- باشه



- مامان

- بعله؟

 

- من بوس می خوام

 

- قربونت بشم



- مامان

- جونم ؟

 

- من شوکولات آناناسی می خوام

 

- باشه



- مامان

- بعله ؟

 

- من دوست می خوام

 

- خب



- مامان

- بعله ؟

 

- من یه خط موبایل می خوام با گوشی سونی

 

- چشم



- مامان

- بعله ؟

 

- من یه مهمونی باحال می خوام

 

- باشه عزیزم



- مامان

- بعله ؟

 

- من زن می خوام

 

- باشه عزیز دلم



- مامان

- بعله ؟

 

- من دیگه زن نمی خوام

 

- اوا … باشه



- مامان

- .. بعله

 

- من کوفته تبریزی می خوام

 

- چشم



- مامان

- بعله ؟

 

- من بغل می خوام

 

- بیا عزیزم



- مامان

- بعله ؟



- مامان

- بعله



- مامان

- … جونم ؟

 

- مامان حالت خوبه

 

- آره



- مامان ؟

- چی می خوای عزیزم

 

- تو رو می خوام .. خیلی

 

- …

***

- بابا
- بعله ؟
- من می خوام به دنیا بیام
- به من چه بچه .. به مامانت بگو

- بابا
- هان؟
- من شیر می خوام
- لا اله الا الله

- بابا
- چته ؟
- من ازون ماشین کوکی های قرمز می خوام
- آروم بگیر بچه

- بابا
- اههههه
- من پول می خوام
- چی ؟؟؟؟ !!!

- بابا
- اوهوم ؟
- منو می بری پارک ؟
- من ماشینمو نمی برم تو پارک تو رو ببرم ؟

- بابا
- هان ؟
- من زن می خوام
- ای بچه پررو .. دهنت بو شیر می ده هنوز

- بابا
- ….
- من جیش دارم
- پوففف

- بابا
- درد
- من زن نمی خوام
- به درک

- بابا
- بلا
- تقصیر تو بود که من به دنیا اومدم یا مامان
- تقصیر عمه ات

- بابا
- زهرمار
- من یه اتاق شخصی می خوام
- بشین بچه

- بابا
- مرض
- منو دوس داری
- ها ؟

- بابا
- …

- بابا
- خررر پفففف

- بابا
- خفه

- بابا
- دیگه چته ؟
- من مامانمو می خوام
- از اول همینو بگو … جونت در بیاد

این همه زحمت کشیدی خوندی،حالا یکم دیگه زحمت بکش نظر بده


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:8 | |







یک خاطره از یک دختر دانشجو(خنده دار)

اوایل ترم بود.صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه. 
چون عجله داشتم بجای 5000 تومنی یه پونصدی از کشوم برداشتمو زدم بیرون. 
سوار تاکسی که شدم دیدم اووووف یکی از پسرای آس و خوشتیپ کلاس جلو نشسته! 
یه کم که گذشت گفتم بزار کرایه شو حساب کنم نمک گیر شه بلکه یه فرجی شد! 
با صدایی که دو رگه شده بود پونصدی رو دادم به راننده و گفتم: 
کرایه ی آقارو هم حساب کنید! 
پسره برگشت عقب تا منو دید کلی سلام و احوالپرسی و تعارف که نه ... 
اجازه بدین خودم حساب میکنم و این حرفا! 
منم که عمرا این موقعیتو از دست نمیدادمو کوتاه نمی اومدم! 
می گفتم به خدا اگه بزارم!تمام این مدتم دستم دراز جلوی راننده! 
همه شم میدیدم نیشِ راننده بازه! خلاصه گذاشت حسابی گلوی خودمو پاره کنم، 
بعدش گفت : چطوره با این پونصدی کرایه ی بقیه رو هم تو حساب کنی؟! 
یهو انگار فلج شدم.آخه پول دیگه ای نداشتم! 
الکی سرمو کردم تو کیفمو وقت کشی تابلوُ که دیدم آقای خوشتیپ 
کرایه ی جفتمونو حساب کرد!ولی از خنده داشت میترکید! :| 
داشت گریه ام می گرفت که اس.ام.اس داد و گفت: 
پیش میاد عزیزم ناراحت نباش! موافقی ناهارو با هم بخوریم؟!  
حالا من بیچاره شارژ هم نداشتم جواب بدم! :( 
خلاصه عین اسکلا انقد بهش زل زدم تا نگام کنه و گفتم : باشه !! 
این شد که ما چند ماهه باهم دوستیم 
ولی یه بار که گوشیشو نگاه کردم دیدم اسمِ منو "مستضعف" سیو کرده ..!


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:7 | |







گروگان گیری در عوض یک دوچرخه

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!
بابی


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:5 | |







شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.

یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.

شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.

حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟

او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...

همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:3 | |







آخه موتور گازی هم می تونه؟

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یه موتور گازی ازش جلو زد!خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یه مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی... آخه کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:2 | |







شکلات؟!

داستان طنز “مسافر اتوبوس”
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

 

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:58 | |







نامه ای به تو ای پسرم

پســـرم!
پسر ِخوبم
میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری!
... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی
پســـرم...
مامانت برای تو حرف هایی داره
حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره...
عزیزدلم!
یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره.
بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!"
و اون میزنه زیر گریه....
زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم...
موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری... باید برای اینجور وقتها آماده باشی. بلد باشی. باید یاد بگیری
که نازش را بکشی...
عزیزم. پسر مغرور و دوست داشتنی من!!! ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری....
زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره...
میدونی؟
این ویژگی زنه، گاهی غصه ها مجبورش میکنن به گریه...! خیلی پاپی‌ دلیل گریه ش نشو... همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بخوای راه حل نشونش بدی....

گاهی فقط باید بشنویش. بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری و ببریش بیرون پیاده روی و بهش بگی که چقدر براش ارزش قائلی!.
ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی ...یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاشو آب کن نه که از غصه آبش کنی......
اگر هم که پای فاصله درمیونه کافی هست نازش کنی .. بهش زنگ بزنی باهاش حرف بزنی... اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو . باز هم صداش کن!!! عاشقانه صداش کن، حتی اگه واقعا خسته ای!!!!
بهت قول میدم درست اون لحظه ای که داری فکر میکنی این صدا کردنا ... فایده ای نداره و نمیخواد حرف بزنه و میخواد تنها باشه. برمیگرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها میکنه و...
زن ها هیچ وقت این لحظه ها که پاش وایسادی رو فراموش نمیکنن
و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمیگردونن...
پسرم!!!! این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ،
دخترکی که روزی زن میشود. مادر میشود.
مادر تو


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:55 | |







نظر بگزارید!

من از دستتون خیلی ناراحتم چون نظرها خیلی کم تر از آمار بازدیده
لطفا نظرهای بیشتری بدید
تو نظر سنجی هم شرکت کنید


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:51 | |







زشت ترین دختر کلاس

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا!

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
و همسرم اینگونه جواب داد:
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...


شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:45 | |







مادر و دختر ترشیده

اینم باحاله از دستش ندید

دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب

گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!

 

سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد

هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!

مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:

دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!

گفت دختر مادر محبوب من!
ای رفیق مهربان و خوب من!

گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا

کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟

غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعیدویاسر وایضا صفر

با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!

یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم

یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید

مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله

بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود

بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا

بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم

بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!

گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری

لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر

خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:44 | |







طمع دکتر

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت

با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.

خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد…

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:39 | |







دختر فداکار

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:


باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:38 | |







پیری ومعرکه گیری زوج عاشق !

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.


به جذابترین گروه اینترنتی ملحق شوید

پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 22:36 | |







دانلود آهنگ_سعید کرمانی_وقتی رفتی


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 20:9 | |







عکسهای شاهرخ استخری + بیوگرافی


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:20 | |







ماجرای آزمایش واکسن و ذکاوت ایرانی ها

 

طنز واکسن

 

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید
احتیاج یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر
واجد شرایط اعلام شدند:
یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی
قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود برای انتخاب نهایی
مصاحبه از آلمانی پرسید: برای این کار چقدر پول میخواهید؟
او گفت من صد هزار دلار، این را میدهم به زنم که اگر از این واکسن مردم
یا فلج شدم، زنم بی پول نماند.
مصاحبه گر او را مرخص کرد وهمین سوال را از فرانسوی نمود.
او گفت من دویست هزار دلار میگیرم، صدهزار تا برای زنم و صد هزار تا برای معشوقه ام.
وفتی او هم رفت، ایرانی گفت من سیصد هزار دلار می خواهم.
صد هزار برای خودم
صد هزار تا هم حق حساب شما
صد هزار تاش هم میدیم به آلمانی که واکسن را بهش بزنیم !!!؟

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:13 | |







لاف زدن تهرانی، اصفهانی، شیرازی و آبادانی !

 

 
یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند :
تهرانی: من یک موقعیت عالی دارم، می خوام بانک ملی رو بخرم !
اصفهانی: من خیلی ثروتمندم و می خوام شرکت بنز رو بخرم !
شیرازی: من یه شاهزاده ثروتمندم و می خوام شرکت مایکروسافت و اپل رو بخرم !
سپس منتظر شدند تا آبادانی صحبت کند 
.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه خود رو هم زد. خیلی با حوصله قاشق رو روی میز گذاشت،
یه کم قهوه خورد، یه نگاهی به اونها انداخت و با آرامی گفت:
نمیفروشم....!!!



توضیح 4جوک : ما هیچگونه قصد توهین به قومیت ها نداریم و صرفاً این مطلب به دلیل محتوای طنز جالب استفاده شده.
دَم هر چی آبادنیه هم گرم  :دی


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:9 | |







ماجرای دوست دختر در ایران (آخر خنده)

 

دوست دختر ایرانی


دیشب رفتم استخر, بعداز شنا اومدم لباسامو بپوشم دیدم رو موبایلم 4 تا میس کاله 6 تا اس ام اس از دوس دخترم:
اس ام اس 1: عزیزم چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟

اس ام اس 2: انگار سرت شلوغه جواب اس ام اس هم نمیدی.
اس ام اس 3: همین الان زنگ میزنی وگرنه من می دونم وتو…

اس ام اس4: کثافت آشغال معلوم هست کدوم گوری هستی؟
اس ام اس 5: تقصیر منه که آدم حسابت کردم کچل ایکبیری با اون مامان چاقت.گمشو برو پیش همون دختر عموی …
اس ام اس6: راستی اینم میگم که بسوزی منو دوستت حمید دو ماهه رابطه داریم.بای!!


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:7 | |







بيوگرافي جاستین بیبر و زندگي نامه جاستین بیبر 2013 2702

بيوگرافي جاستین بیبر و زندگي نامه جاستین بیبر 2013


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:24 | |







موسسه لاغری:

موسسه لاغری:

مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.
وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!
پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه…


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:12 | |







داستان زیبای پسرک وخدمتکار:

داستان زیبای پسرک وخدمتکار:

داستان فوق العاده فوق العاده زیبای پسرك و خدمتكار | DataVista.info

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

براى من یک بستنی بیاورید .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود !

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:11 | |







گربه ی پیشگوی زمان مرگ:

 

گربه ی پیشگوی زمان مرگ:

گربه‌اي به نام اسكار قدرت پيش‌بيني مرگ بيماران را در خانه سالمندان دارد و در ساعات آخر عمر بيماران به آنان نزديك مي‌شود.

دقت او، كه در 25 مورد مشاهده شده، باعث شده وقتي بيماري را انتخاب مي‌كند، كاركنان خانه سالمندان در پراويدنس، رود آيلند، آمريكا، به اعضاي خانواده او خبر دهند. بيمار انتخابي گربه معمولا كمتر از چهار ساعت وقت دارد.

 

 

دكتر ديويد دوسا، در مصاحبه‌اي گفت:

او خيلي اشتباه نمي‌كند و به نظر مي‌رسد مي‌فهمد چه وقت بيماري دارد مي‌ميرد. دكتر دوسا اين پديده را در مقاله‌اي در نشريه پزشكي نيوانگلند توصيف كرده است.


دكتر دوسا، پزشك سالخوردگان و استاد پزشكي دانشگاه براون گفت:

اعضاي بسياري از خانواده‌ها با اين كار تسكين مي‌يابند و قدر فرصتي را كه اين حيوان براي آنان و عزيزان در حال مرگ‌شان فراهم مي‌سازد، مي‌دانند.

اين گربه 2 ساله خانگي در طبقه سوم واحد بيماران مغزي خانه سالمندان و مركز بازپروري استيرهاوس در پراويدنس، بزرگ شد. اين مركز محل مداواي بيماران مبتلا به آلزايمر، پاركينسون و بيماري‌هاي مشابه است.

كاركنان اين مركز پس از حدود 6 ماه متوجه شدند كه اسكار درست مانند دكترها و پرستاران سراغ بيماران مي‌رود. بيماران را بو مي‌كند و به آنان خيره مي‌شود، بعد كنار بيماراني مي‌نشيند كه چند ساعت ديگر به مرگشان مانده است.

دوسا گفت: به نظر مي‌رسد اسكار كارش را جدي مي‌گيرد و رفتارش با ديگران دوستانه نيست و به آنان علاقه نشان نمي‌دهد.



خانم دكتر جوآن تنو از دانشگاه براون كه در اين مركز كار مي‌كند و متخصص مراقبت و درمان بيماران بد حال و مشرف به مرگ است، گفت:

اسكار در پيش‌بيني مرگ اين افراد بهتر از كساني است كه در اينجا كار مي‌كنند. او وقتي به استعداد اسكار ايمان آورد كه سيزدهمين پيش‌بيني درست پياپي خود را به عمل آورد.


تنو گفت: داشتم بيماري را معاينه مي‌كردم او زني بود كه ديگر غذا نمي‌خورد، با دشواري نفس مي‌كشيد، و پاهايش سياه شده بود كه همه اينها نشانه‌هاي نزديكي مرگ او بود. با اين حال اسكار در اتاق و كنار او نماند به اين دليل تنو فكر كرد حيوان قدرت پيش‌بيني خود را از دست داده است. اما معلوم شد كه پيش‌بيني دكتر زود بوده و بيمار 10 ساعت ديگر مرد. اما پرستاران به تنو خبر دادند كه اسكار دو ساعت مانده به مرگ زن بيمار، خود را به او رساند.


پزشكان مي‌گويند بيشتر كساني كه اين گربه دوست داشتني سراغ‌شان مي‌رود حالشان به قدري بد است كه متوجه حضور او نمي‌شوند به اين دليل آگاه نيستند كه او پيك مرگ است. بيشتر خانواده‌ها براي اطلاع پيش هنگام راضي هستند اگرچه يكي از آنان هنگام مرگ عضو خانواده‌اش مي‌خواست گربه در آنجا نباشد.


وقتي اسكار را در چنين شرايطي از اتاق بيرون مي‌برند عصبي مي‌شود و نارضايتي خود را با ميوميو آشكار مي‌كند.

هيچكس مطمئن نيست كه رفتار اسكار از نظر علمي مهم باشد يا دليلي داشته باشد.

تنو مي‌گويد شايد گربه بوهايي را حس مي‌كند يا از رفتار پرستاراني كه بزرگش كرده‌اند چيزهايي را مي‌فهد.

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:9 | |







پ نه پ

از خونه زنگ زدم فست فود غذا بیارن
طرف میگه بفرستم واستون؟؟؟
میگم پ نه پ آپلود کن
لینکش رو بده دانلود میکنم. 

 

 

 

از خواب بیدار شدم بابام اومده میگه بیدار شدی ؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ خوابم خودمو زدم به بیداری !

 

 

 

بهش گفتم چقدر خوشگل شدی ! گفت،چشات خوشگل میبینه گفتم پ نه پ میخواستی گوشام خوشگل ببینه !!

 

 

 

رفتم خونه دیدم ماهی از تنگ افتاده بیرون،داداشم میگه یعنی مرده؟
میگم پـَـَـ نَ پـَـَــ دوگانه سوزش کردم وقتی آب نیست با هوا کار میکنه

 

 

دارم سیگار میکشم مامور اومده میگه داری سیگار میکشی؟ میگم پَـــ نَ پَــــ دارم
علامت میدم سرخپوستای قبیله بغلی بفهمن ما اینحائیم. گفت پدر سگ اهل فیسبوکم که هستی سوار شو بریم....
گفتم کلانتری ؟ گفت پَـــ نَ پَــــ بریم قبیله بغلی بگیم آوردیمت، لازم نیست دیگه شما تو زحمت بیوفتین.

 

 

لپ تاپم رو بردم نمایندگیش می گم ضربه خورده کار نمیکنه، یارو میگه ضربه فیزیکی؟!!
پـَـَـ نــه پـَـَـــ بی محلی کردم یکم، ضربه روحـــی خورده!!

 

 

آخه تو آدمی؟؟؟؟؟ - پَ نه پَ؛ تو آدمی! بخشهایی از مکالمۀ آدم و حوا !

 

 

بابام از اداره زنگ زده خونه بعد کلی احوال پرسی میگه معین خودتی؟ میگم: پـَـَـ نــه پـَـَــــ به سیستم تلفنباک بانک تجارت خوش آمدید برای پرداخت قبوض شماره 1،برای اطلاع از موجودی حساب شماره 2....گفت زهر مار و قطع کرد. دیدم ظهر عصبانی اومد توی اتاق منم پای پـَـَـ نــه پـَـَــــ بودم گفت اگه یه بار دیگه بگی پـَـَـ نــه پـَـَــــ دیگه تو این خونه نمیخوابی....گفتم یعنی بیرونم میکنی بابا؟ گفت پَـــ ن پَــــ خونه رو عوض میکنم بزغاله

 

 

دختره داره غرق ميشه ميگم دستتو بده به من ميگه مي خواي نجاتم بدي؟
پــَـَـ نــه پــَـَـــ ميخوام واست لاک بزنم!

 

 

به داداشم ميگم صداي تلويزيون کم کن. ميگه اذيتت ميکنه؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ ميخوام لب خونيم قوي بشه!

 

  

همیشه دستان همسرتان را در دست بگیرید، چون اگه رهاش کنید اون میره خرید !

 

 

متصدی بانک : خانم بریزم به حساب جاری تون ؟!!
زن : وا نه!! خدا مرگم بده! الهی جاریم بمیره! بریز به حساب خودم...!

 

 

 

از تشیع جنازه پدر بزرگم برمیگشتیم عمم داشت خودشو از شدت ناراحتی میکشت یکی از اقوام گفت عزیزم چقدر مدل موهات قشنگه یهو عمه صاف نشست گفت دِ نـَـه دِ تازه الان بهم ریختس!

 

 

فقط یه راننده ایرانی میتونه بچه ی 2 سالشو موقع رانندگی بگیره بغلش، دستشو بذاره رو فرمون و فکر کنه که عاشقه بچشه!

 

 

 

معلم از بچه ها میپرسه:بچه ها در آینده میخواهید چه کاره شوید؟ محسن:من میخواهم ناخدا بشم. علی:من میخواهم دکتر بشم. سارا:من میخوام یه مادر خوب بشم. رضا:منم میخوام به سارا کمک کنم.

 

 

طرف خودشو میمالیده به سپر ماشین ! میگن چی کار میکنی بابا, میگه دارم اوقاتمو سپری میکنم.

 

 

از قلبم پرسیدم فرق عشق و دوستی چیه؟
...

...

...

قلبم گفت وظیفه ی من تامینه خون بدنه...

سوالای چرت و پرت از من نپرس.

 

 

 

مشتری: آقا شما مطمئنید که این گوشت گاوه ؟
قصاب: بله آقا. تا همین نیم ساعت پیش داشت واق واق می کرد

 

 

 

ﻏﻀﻨﻔﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺻﺪ ﻭ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ
ﻣﻴﮕﻪ ﻳﻪ ﭘﻠﻴﺲ ﺻﺪ ﻭ ﺩﻩ ﺑﻔﺮﺳﺘﻴﻦ
ﺑﻘﻴﺸﻮ ﻫﻢ ﺁﺩﺍﻣﺲ ﺑﺪﻳﺪ!

 

 

از فری خوشحال می پرسن: اینجا چیکار می کنی؟
می گه: پس کجا چیکار کنم؟

 

 

لطفا مسیج را با ریتم آهنگی بخون...

واویلا لیلی/مسیج اومده خیلی

 

 

ویترین مغازمون خیلی خلوته‌ میشه خواهش کنم بیای تو ویترین مغازمون بشینی؟
آخه ما عروسک فروشی داریم عروسک میمون تو بازار کم شده.

 

 

یارو میخواست بگه، خدا پدر و مادرته بیامرزه....
میگه: خدا مادرته بیامرزه پدرتم روش.

 

 

غضنفر داشته قرآن میخونده به سوره ی بنی اسرائیل که میرسه انصراف میده !

 

 

پس از دستگیری افراد ریگی دارن دنبال افراد ریقی میگردن...

تا چند روز خودتو نشون نده.

 

 

 

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 19:0 | |







تا حالا شده؟

تا حالا شده عاشق بشی ولی دلت نخواد کسی بدونه؟

تا حالا شده دلت بخواد تا صبح بیدار بمونی ولی بدونی به جایی نمیرسی؟

تا حالا شده تمام شب رو گریه کنی بدون اینکه بدونی چرا؟؟

تا حالا شده رفتنشو تماشا کنی ولی نخوای که بره؟

بعد آروم تو دلت بگی دوستت دارم ولی نخوای بدونه؟

تا حالا شده بری تو راه مدرسش اونو ببینی ولی نخوای اون تو رو ببینه؟


سلام عزیزم...

دلم برات تنگ شده دلم میخواد با تو باشم کنارت باشم.

دلم میخواد دستام تو دستات باشه

در حالی که سرم رو میزارم رو شونه هات.

دلم میخواد تو چشمای خوشکلت زول بزنم

و دنیا تو این لحظه متوقف بشه واسه همیشه.

دلم میخواد تمام خیابون های شهر رو باهات قدم بزنم

در حالی که از خودمون واسه هم میگیم.

دلم میخواد تو رستوران روی میز دستاتو بگیرم

دلم میخواد هر کی تو رستورانه از عشقی که به داریم حسودیش بشه.

دلم میخواد بدونی از نظر من چقدر خوشکلی.

دلم میخواد قلبم رو پیشت جا بذارم و دلت مال من باشه واسه همیشه.

دلم میخواد بدونی چقدر عاشقتم و دوستت دارم.

دلم میخواد بهم بگی که چقدر دوستم داری.

دلم میخواد خوشبختی را با تو تجربه کنم.

دلم همه ی اینا رو میخواد و بیشتر تو رو...

گفتی:به نظر تو دوست داشتن بهتره یا عاشق شدن؟

گفتم دوستـــــــــــــــــــــــ داشتن...

گفتی:مگه میشه آدم همه دوست دارن عاشق بشند.

گفتم:اون کسی که عاشقه مثل این میمونه که

داره تو دریا غرق میشه ولی اون که دوستــــتـــــ داره

مثل این میمونه که داره تو همون دریا شنا میکنه و از شنا کردنش لذت میبره.

تو چشمام نگاه کردی و گفتی تو چی عشقم منی یا دوستــــمــــــ داری؟

خیــــلیــــــ آروم گفتم من خیلی وقته غرق شدم...

              

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 18:59 | |







دوستم داری؟(عشق واقعی)

دختر پسری با سرعت ۱۲۰کیلومتر سوار بر موتور سیکلت بودن....

دختر: آروم تر من میترسم.

پسر: نه داره خوش میگذره.

دختر:اصلا هم خوش نمیگذره تو رو خدا خواهش میکنم خیلی وحشتناکه.

پسر: پس بگو دوستم داری.

دختر: باشه باشه دوستت دارم حالا خواهش میکنم آروم تر.

پسر: حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر: میتونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت داره اذیتم میکنه.

و....

روزنامه های روز بعد: موتور سیکلتی با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد.

موتور سیکلت دو سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت.

حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست دختر بفهمه در عوض

 خواست یه بار دیگه از دختر بشنوه که دوستش داره( برای آخریـــــن بـــــــــار )

                                         

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 18:57 | |







اس ام اس دلتنگی

کسی چه میداند امروز چند بار فرو ریختم؟


از دیدن کسی که فقط لباسش شبیه تو بود!

 

یکی بود یکی نبود،اونکه بود تو بودی،اونکه تو قلب تو نبود من بودم

یکی داشت یکی نداشت،اونکه داشت تو بودی اون که جز تو کسی نداشت من بودم

یکی رفت،یکی نرفت،اونکه رفت تو بودی اونکه به جز تو دنبال هیچکس نرفت من بودم!

یکی خواست،یکی نخواست،اونکه میخواست من بودم اونکه هیچوقت منو نخواست تو بودی...

 

دعا کردم که تنها مال من شی،تو تعبیر قشنگ فال من شی،

دعا کردم بدونی چشم به راتم،هنوز دلبسته ی بغض صداتم

اگه بازم دلت با دیگرونه،چشات دنبال از ما بهترونه

بذار با یاد تو دلخوش بمونم،فقط دلتنگیهات با من بمونه

 

آن نازنین کجاست که یادم نمیکند

صد غم به سینه دارم و شادم نمیکند

یک لحظه آنکه بی من هرگز نمینشست

امروز به یاد کیست که یادم نمیکند...

 

عجیب است دریا همین که غرقش میشوی پس میزند تو را... درست مثل تو!

 

اگه صدامو میشنوی دیگه ازم جدا نشو دنیا بهم وفا نکرد تو دیگه بی وفا نشو

آن روز که می گفتی دوستت دارم گفتمن نمیشنوم

اما امروز که آرام گفتی دوستت ندارم میگم چرا داد میزنی؟

 

تور سفید رو سرت پیرهن مشکی منه

 الهی خوشبخت شی عزیز عشقت همیشه پیشمه

همیشه یکی هست که درد دلتو بهش بگی،

ولی بترس از روزی که همون بشه درد دلت...

کمی گیجم کمی منگم عجیب است،پریده بی جهت رنگم عجیب است

تو را دیدم همین یک ساعت پیش برایت باز دلتنگم عجیب است...

 

باز باران با ترانه میخورد بر سقف قلبم،باورت شاید نباشد خسته است این قلب تنگم

 

دلتنگی یعنی:شماره ات را پاک کرده ام،هر شماره ی غریبی به شوق اینکه تویی خوشحالم میکند.

 

آنقدر آرزوهایم را به گور برده ام که دیگر جایی برای جسدم نیست...

 

فکر میکردم تو همدردی ولی نه،تو هم دردی...

 

من، تو، ما، یادت هست؟تموم شد حالا تو، او، شما، من به سلامت...

 

نه صدایش را نازک کرده بود نه دستانش را آردی

از کجا باید به گرگ بودنش شک میکردم؟

 

پیام های بازرگانی شبکه ی دلتنگی:

  به همین سادگی

  به همین تلخی

  پودر کیک نبودنه تو

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 18:55 | |







اس ام اس عاشقانه جدید

 

از کدام سو دورم می زنی؟ می خواهم از همان سو … دورت بگردم!

 

هیچوقت ازت نمیپرسم کجایی!، واسه اینکه میدونم همیشه فقط و فقط تو قلب منی

 

  برای چشمهایم نماز باران بخوان....! بغض کرده ، ابریست اما نمیبارد.

 

  !بهش گفتم حقيقت رو بگو تا روشن شم؛ وقتي حقيقت رو گفت کلا" خاموش شدم!

همبازی هایمان را تا وقتی دوست داریم،که خوب می بازند !

 

هیچکس همراه نیست ، تنهای اول... 

 

 

  دوباره سیبی بچین حوا،خسته ام بگذار از این جا هم بیرونمان کنند!!! 

 

حسادت نکن! اینکه بعد از تو بغل گرفته ام زانوی غم است...

  وقتی داری گناه میکنی چپ و راست رو نگاه میکنی یکبار بالا رو نگاه کن

  لطفا هی نپرس دلتنگی چه معنی دارد ؟دلتنگی معنی ندارد ...درد دارد ...

 

  حاصل عشق مترسک به کلاغ (مرگ یک مزرعه است !) دكتر شريعتي

 

  گفتی ما به درد هم نمیخوریم ... کاش میدانستی تو را برای دردهایم نمیخوام 

 

هرکی عاشق میشه میگه میمیرم برات چرا یکی نمیگه میمونم باهات؟ 

 

ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند،چه تلخ است قصه ی عادت!

 

  ماه من! نماز آيات ميخوانم وقتي گرفته اي...

 

حالم بده پریشونم از کرده هام پشیمونم

بد کردم بهت میدونم نذار که تنها بمونم

 

 طنین نبض بارانی / بلوغ چشمه سارانی/

 تو را من دوست می دارم / و می دانم که می دانی . . .

 

هر وقت می بینمت آروم آرومم، وقتی نمی بینمت قلبم می لرزه،

 وقتی صداتو نمیشنوم دلم تنگ تنگه، ولی چون دلتنگ توام برام شیرینه

 

شبیه آن مسجد بین راهی تنهایم,. هرکسی هم که می آید میشکند

                                       .....هم نمازش را و هم دلم را.... و میرود

 

  راننده اسکناس مچاله را از من گرفت و پرسید: یک نفرید؟

 مکثی کردم و بی حوصله گفتم: بله آقا! خیلی وقته

 

  من که به هيــــــچ دردی نميخورم......

                           اين دردها هستند که چپ و راست به من ميخورند..!!

 

  یادش بخیر با هم میرفتیم ماهیگیری.اون ماهی های زیادی تور میکرد  

به من میخندید و میگفت:یعنی نمیتونی 1 دونه ماهی بگیری؟

لبخندی زدم و بغلش کردم و گفتم: من ماهیمو خیلی وقت تور کردم....  

 

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه "حالت چطوره؟" و تو جواب میدی "خوبم!" ،

 کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: "میدونم خوب نیستی..."

 

  دوسش داری؟ بهش بگو، منتظرشی؟ بهش بگو، شبا به خاطرش نمیخوابی؟

بهش بگو، اما هیچوقت بهش دروغ نگو که دروازه ی جدایی ها دروغه

 

  قشنگترین صدایی که می تونین از عشقتون بشنوین

 وقتیه که از خواب بیدار میشه و گیج حرف میزنه !

 

  می‌گویند: مثل بچه آدم رفتار کن. و من هنوز مانده ام

                                          که بین هابیل و قابیل کدام را انتخاب کنم...!

 

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 18:53 | |







داستان عاشقانه ی بسیار زیبا و واقعی


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 18:49 | |







دلم تنگ است...

 

دلم تنگ است

 

 تنگ جاییس

 

یک کوچه

 

یک مدرسه

 

یک حیاط بزرگ

 

یک راهروی طولانی

 

راهرویی ک یک سرش من پشت نیمکت مینشستم و آن سر دیگر راهرو نیمکت تو قرار داشت

 

فاصله ی بینمان گرچه راهرویی بود ک ما بینش خیلی ها قبطه ی دوستیمان را ب دل میپروراندند

 

اما فاصله ها عشقمان را نیرو میبخشید

 

زیر لب زمزمه ای داشتم

 

پس کی این زنگ تفریح لعنتی میخورد

 

کی این انتظار ب پایان میرسد

 

کی من را ب دستهای مهربان تو میرسانند

 

کی این کلاس لعنتی ب انتها میرسد تا تو را در آغوش بفشارم

 

نکند

 

نکند این بین ک کنارت نیستم کسی جایم را در قلبت پر کند

 

چ ترسی

 

چ هراس و دلهره ای وجودم را پر کرده است

 

نکند دستی غیر من را بفشاری

 

نکند کسی را بیشتر از من دوست بداری

 

نکند...

 

دلم تنگ حیاط مدرسه مان است

 

دلم تنگ حیاطیست ک نگاه خیلی ها دستهای بهم فشرده ی مرا در دستهایت دنبال میکرد...

 

دستهای چ کسی دستهایم را از دستهایت بیرون کشید ؟!!

 

شیرینی کدام بوسه  بوسه های مرا از شیرینی انداخت

 

مرا فراموش کرده ای ؟ هشت سال  عشق مرا ب کدامین علاقه فروخته ای؟

 

شعرهایم را فراموش کرده ای ؟!

 

خواهم سوزاند ... بیت هایی ک نام تو را می ستاید

 

یادم آمد روزی ک ب خاطر دیگری سرم فریاد کشیدی

 

سرم را پایین انداخته بودم

 

نفهمیدم چطور خودم را ب کلاسم رسانیدم

 

یادت هست ؟

 

دیگر سراغت را نگرفتم

 

نمازهایم را با دعای مهربانی تو خواندم

 

سجده هایم را گریه کردم

 

دفتر آرزوهایم را خوانده ای ؟

 

خدایا اویی ک رفت خودت بازگردان

 

بازگردان و راه دوباره رفتنش را ببند...

 

چهل روزی ک چهل سال برایم گذشت

 

دستهای دیگری را میگرفتی و مقابل دیدگانم با دیگری خندیدی

 

هر بار ک اعوشت ب رویش باز شد نابودم کردی...

 

زنگ تفریح  بغضهایم  را ترکاندم

 

چشمهایم ب در کلاس خشک میشد ... شاید امروز بیایی

 

شاید بیایی و نامم را صدا کنی

 

دلتنگ صدایت میشوم

 

زودتر بیا و فریادت را از دلم بیرون بکشان

 

دیگر سرم فریاد نکش

 

دیگر ب خاطر دیگری مرا نشکان

 

شکسته ی گناه دیگرانم کرده اید

 

بیا در آغوشم بکش ... اشکهایم را پاک کن ... دلم را بدست آور

 

بی گناهی هایم را پایمال نکن

 

پاکی هایم را نادیده نگیر

 

آخر مگر تو هم از جنس ادمهای این دیاری ؟!...

 

دیر آمدی ولی آمدی

 

یک صدای اشنا از پشت سر ب گوشم رسید

 

قاصدکی  ک چیده بودم فوت کردم و ب سمت صدا برگشتم

 

چهره اش غمگینم کرد

 

همانی بود ک جای مرا گرفته بود

 

لبخندی زد و گفت نمیخواهی با دوستت حرف بزنی ؟

 

دلم لرزید

 

خوشحالیم را پنهان کردم

 

چه صحبتی ؟

 

اوتو را میخواهد...

 

دنیا را ب قلبم آورده بودند

 

گفت ب کلاست بیایم

 

دم در منتظرم ایستاده ای

 

شرم و شادی چهره ات را پر کرده بود

 

نگاه هایمان دوباره درگیر هم میشد

 

در آغوشم کشیدی

 

درخواست بخشش کردی

 

چقدر بهمان سخت گذشته بود

 

گفتی ک هیچ کسی چون من در قلبت جای نخواهد داشت

 

گفتی دست های این و آن گرمی دستهای مرا ندارد

 

نمیدانم چطور آن روز ب خانه آمدم

 

دویدم یا لی لی کنان مسیرم را پشت سر گذاشتم

 

اما این دلخوشی چ زود ب پایان رسید

 

چ زود خنده هایم را اشک کردی

 

چ زود مهربانی هایم را خاک کردی

 

فاتحه اش راخوانده ای ؟!...

 

این بار فریاد نکشیدی

 

صادقانه حرفت را زدی

 

باشد

 

باز هم دیگری خطا کرده بود؟ من باید تقاص پس میدادم  :)

 

میدانم میدانم

 

من باید تاوان پس بدهم

 

مرا ب بودن دیگری میخواستی ؟

 

دیگری ک نیست من هم نباشم ؟!

 

حرفی نیست بامرام

 

ب پس دادن تقاص بدی دیگران خو گرفته ام

 

ب شکستن عادت دارم

 

هرکس دلتان را شکست دل من را شکستید

 

آخر دل من ک دل نیست

 

جان ندارد

 

عشق نمیفهمد

 

احساس و مهربانی چ میفهمد

 

خدایا

 

خداوندا

 

شکسته ی گناه دیگرانم کرده اند

 

شکستگی هایم را مرحم باش

 

آخر من قدرت شکستن ندارم...

 

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 18:48 | |







فواید سیگار! طنز!


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 1:48 | |







جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:39 | |







داستان; عشق و نسکافه!

داستان; عشق و نسکافه!
زن و مرد وقتی همدیگر را ببینند عاشق هم می شوند. تا این جایش را فهمیدید؟ مطمئنید؟ خدا که اعتماد به نفس آدم ها مرا کشته. من اتفاقن تا اینجایش را نمی فهمم. جدی می گویم. مولانا داستان آدم*هایی را نقل کرده که برای یک چیز واحد، اسامی مختلفی به کار می بردند. همان قصه ی انگور و عنب و استافیل. حالا فرض کنیم، عشق، موضوع واحدی است و وقتی زن و مرد از عشق حرف می زنند، می دانند از چه دارند حرف می زنند. این جمله، مال کارور است. ما با هم برادر بودیم. اگر اسم ما را ...


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:34 | |







مقاله ای بسیار زیبا از تهمینه میلانی درباره خشونت علیه زنان

مقاله اي بسيار زيبا از تهمينه ميلاني درباره خشونت عليه زنان
مقاله اي بسيار زيبا از تهمينه ميلاني درباره خشونت عليه زنان :  من فمنیست نیستم     زخمی که نمی بینیم :   می دانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار و گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند. نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که ارام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته       خشونت بی کلام، ...


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:28 | |







زن که باشی درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛

6f56d9
زن که باشی درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛ در باره‌ی لبخندی که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی درباره‌ی زیبایی‌ات......که دست خودت نبوده و نیست درباره‌ی تارهای مویت که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها از روسری بیرون ریخته‌اند درباره‌ی روحت، جسمت، درباره‌ی تو و زن بودنت، عشقت، همسرت قضاوت می‌کنند تو نترس و زن بمان احمق‌ها همیشه زیادند نترس از تهمت دیوانه‌های شهر که اگر بترسی رفته رفته زنِ مردنما می‌شوی کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت. اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند ... و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند. و شکستهایت را خواهی پذیرفت سرت را ...


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 23:25 | |







آرزو

 

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟” گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!

سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!

حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 1:31 | |







نامه دختری به همسر آینده اش !

 

عزیزم!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند ”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!
اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید…!
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعاً “به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است” ؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!و بالاخره…!!
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است!!!

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 1:28 | |







ماجرای دختر فراری که یک شب پیش یک طلبه ماند!

 

ماجرای دختر فراری که یک شب پیش یک طلبه ماند!

 

شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان  نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی!
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد…

شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و …
علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 1:2 | |







نیوشا ضیغمی و گربه اش +عکس

 

نیوشا ضیغمی بازیگر سینما و به تازگی تلوزیون کشورمون به نظر می رسدعلاقه شدی به گربه دارد .نیوشا ضیغمی و گربه اش نازش خیلی وابسته به هم هستند این گربه ملوس که یکی از بهترین و گران ترین نژاده های گربه می باشد و بیسار همانند صاحب خود باکلاس و خوش عکس هم هست . این گربه از نژاد پرشین که نژاد سلطنتی  محسوب میشود.

نیوشا ضیغمی و گربه اش +عکس

نیوشا ضیغمی و گربه اش +عکس

 


[+] نوشته شده توسط محمد رضاصادقی در 1:0 | |